رد ارزشهاي موجود و جايگزيني ارزشهاي جديد=
(Vander Zanden, 1996: 139/Hamilton, 1987: 108/Merton 1957:194)
همنوايي:
وقتي كه مردم هم اهداف فرهنگي موفقيت مادي و هم ابزارهاي قانوني از لحاظ فرهنگي براي رسيدن به اين اهداف را مي پذيرند، ايجاد مي شود، چنين رفتاري پايه محكم يك جامعه باثبات است.
نوآوري:
در نوآوري افراد اهداف تأييد شده موفقيت از نظر فرهنگي را مي پذيرند در حاليكه ابزار و راههاي تأييد شده و قانوني از لحاظ فرهنگي براي جستجوي آن اهداف را رد مي كنند. چنين افرادي ممكن است به فاحشگي يا روسپيگري، فروختن( قاچاق) مواد مخدر، چك جعلي، كلاهبرداري، اختلاس كردن، دزدي، دستبرد زدن يا لخت كردن و اخاذي كردن براي بدست آوردن پول و نمادهاي موفقيت دست زنند. (Vander Zanden, 1996: 139)
شعائرگرايي:
شامل رها كردن اهداف عالي موفقيت ميشود د رحاليكه بردهوار و بياختيار از ابزارهاي تأييد شده، پيروي ميكنند. براي مثال، اهداف سازمان براي عدهاي از ديوانسالاران علاقهمند نامربوط ميشود در عوض آنها ابزاهايي را به خاطر خودشان بدست ميآورند، يك بت از مقررات و بوروكراسي افراطي ميسازند. (Vander Zanden, 1996:139)
انزواطلبي:
انزواطلبي هم اهداف فرهنگي و هم ابزار تأييد شده يا قانوني از لحاظ فرهنگي را در ميكنند بدون جايگزين كردن شيوههاي جديد. براي مثال، آدمهاي الكلي، معتاد به مواد مخدر، آدمهاي ولگرد و كساني كه از جامعه به بيرون پرت شدند، آنها در جامعه هستند ولي جزيي از جامعه نيستند.
شورش:
شورشيان هم اهداف فرهنگي و هم ابزار تأييد شده و يا قانوني از لحاظ فرهنگي را رد ميكنند و براي آنها شيوههاي جديدي جانشين ميكنند. چنين افرادي خود را از رفاداري و طرفداري از نظم اجتماعي موجود عقب ميكشند و طرفداريشان را به گروههاي جديد با ايدئولوژيهاي جديد منتقل ميكنند. جنبشهاي اجتماعي راديكالي (تندرو) يك نمونه خوبي از اين نوع اطباق هستند. (Vander Zanden, 1996:139-140)
به طور خلاصه، مرتون در تحليل خود نشان ميدهد كه چگونه فرهنگ و ساختار جامعه موجب انحراف ميشود. تأكيد بيش از حد بر هدفهاي فرهنگي در جامعة آمريكايي كه به قيمت زير پا گذاشتن راههاي متعارف كسب موفقيت تمام ميشود، تمايل براي ايجاد انحراف فشار وارد ميسازد، فشاري كه با توجه به پايگاه شخص در ساختار اجتماعي متفاوت است. همچنين شيوه واكنش شخص در مقابل اين فشار به پايگاه او در طبقه اجتماعي بستگي خواهد داشت. مرتون انحراف را بر حسب ماهيت جامعه تبيين ميكند، نه ماهيت فرد منحرف.
به نظر مرتون هرگاه فردگرايي مفرط غالب شود و تنها هدف كسب موفقيت باشد، دگرگوني ظريفي اتفاق خواهد افتاد. در اين حال قواعد و مقررات غير رسمي توانايي خود را براي نظام بخشيدن از دست ميدهند، مجازاتهاي نهادي شده كه ابزارهاي نظم اجتماعي هستند، اثر بخشي خود را از دست ميدهند و همه افراد به مهارت و كارداني شخصي خود باز ميگردند فرديت جاي مشاركت اجتماعي را ميگيرد، آن همان نتايجي است كه بعضي جامعهشناسان آنرا ويرانگر «وحدت اجتماعي» مينامند.
نظريه عكسالعمل اجتماعي تأكيد ميكند كه از طريق برچسب زدن يك عمل به عنوان منحرف زنجيرهاي از حوادث را به حركت در ميآوريم كه فرد را به سوي انحرافات بزرگتري ميراند و بالاخره به آغوش يك تشكيلات و ساختار زندگي انحرافي مياندازد. (Horton & Hunt, 1984: 171)
بيكر در كتاب خود به نام «بيگانگان- مطالعاتي در جامعهشناسي انحراف» نشان ميدهد كه انحراف عبارت است از كنش متقابل بين آنهايي كه مرتكب يك عمل انحرافي ميشوند و (يا گفته ميشود كه مرتكب شدهاند) و بقيه افراد جامعه كه احتمالاً خود به گروههاي مختلفي تقسيم شده، ميباشند. باز در جاي ديگر اشاره ميكند كه: «انحراف، چگونگي عملي كه شخص مرتكب ميشوند، نيست. بلكه نتيجه عملي است كه ديگران بر حسب ضمانت اجرايي قوانين به يك متخلف نسبت ميدهند. اين برچسب به ايدهاي درست يا غلط خود اجتماع و يا حتي به خرده گروههاي درون جامعه بستگي دارد. بيكر ظاهراً با اين نظريه عمومي كه «قوانين مجرمين را بوجود ميآورد» موافق است.
انحراف اوليه
گاهي اوقات برچسب مورد نظر اساساً غلط است چنانكه در مواردي كه جوانان به بازداشتگاههاي جوانان سپرده ميشوند تنها به اين علت كه والدين آنها ايشان را ترك كرده و هيچگونه امكانات حمايتي در اختيارشان نميباشد، گاهي اوقات اين جوانان در ذهن عمومي به عنوان بزهكار برچسب زده ميشوند و اين عنوان منحرف به نظر مي رسد گروه اجتماعي هويت جديدي به اين افراد ميدهد يا يك نقش جديد، يك سري انتظارات جديد به او نسبت ميدهد. از آن پس اين گروه اجتماعي بر اساس همين انتظارات به اين فرد پاسخ ميدهد و از اين راه برچسب را در جاي خود محكمتر كرده و روي كليه عكس العملها وكنش هاي متقابل آينده فرد تأثير مي گذارد. اين مساله برچسب زدن به خصوص در مورد افرادي كه بيماريهاي ذهني دارند و عموماٌ تحت عنوان رفتارهاي منحرف آورده شده اند جدي است زيرا اينگونه افراد قادر به ايفاي نقشي كه جامعه از ايشان انتظار دارد، نيستند. فردي كه برچسب بيمار ذهني به او خورده است مشكل بتواند آن را از روي خود بردارد، صرف نظر از اينكه تا چه حد بتواند با جامعه خود دوباره سازگار شود. (Stewart & Glynn,1988:136/Horton & Hunt, 1984:170)
نظريه پردازان برچسب» اشاره ميكنند كه ما همگي درگير رفتار منحرف هستيم،زيرا بعضي از هنجارها را نقض ميكنيم. آنها اين ايدة عمومي را رد ميكنند كه انسانها را ميتوان به دو گروه بهنجار و نا بهنجار تقسيم كرد. به عنوان مثال بعضي از ما حداكثر سرعت در رانندگي را نقض ميكنيم، مقدار درآمد واقعي خود را به مقامات مالياتي اطلاع نميدهيم، به طور غير مجاز در ملك خصوصي ديگران وارد ميشويم و ... نظريهپردازان برچسب اين كارها را «انحراف اوليه» مينامند. (Vander Zanden. 1996:145) مفاهيم انحراف نخستين يااوليه و انحراف دومين يا ثانويه كه بوسيله لمرت ارائه شده است، كمك ميكند به اين كه نشان دهد كه چگونه مردم به عنوان منحرفين تأييد ميشوند.
انحراف اوليه رفتار انحرافي كسي است كه در بقيه تشكيلات و ساختار زندگي خود يك همنوا است. رفتار انحرافي آنقدر جزيي يا از طرف همه پذيرفته شده و يا آنقدر خوب پوشيده نگهداشته ميشود و اغلب از طرف عاملين كنترل اجتماعي اظهار نميشود كه فرد به صورت علني يك منحرف خوانده نميشود بلكه به عنوان يك « فرد محترم و شايسته» كه كمي مرموز يا غير عادي است؛ شناخته ميشود.
انحراف ثانويه آن است كه هويت اجتماعي فرد را به عنوان يك منحرف به دنبال دارد. گاهي اوقات كشف يك عمل انحرافي خاص (تجاوز، نزديكي به محارم، همجنس بازي، دزدي، استعمال مواد مخدر) و يا حتي يك تهمت دروغ كافي است كه برچسب آدم منحرف بر يكي زده شود (تجاوزگر، معتاد و غيره).
فرايند برچسب زدن اهميت زيادي دارد زيرا همين ميتواند نقطه غير قابل برگشت در سازماندهي يك زندگي انحرافي باشد. فردي كه دچار انحراف اوليه است هنوز قادر است يك مجموعهاي از نقشها و وضعيتهاي متعارف را حفظ و مراعات كند و ميتواند در فشارها و روابط گروه همنوا سهيم باشد. ولي هنگامي كه برچسب «منحرف» به افراد ميخورد از شغل خود محروم ميشوند و يا از حرفهاي كه دارند، دور ميافتند، مردم عادي آنها را از خود ميرانند، احتمالاً زنداني ميشوند و براي هميشه نام «مجرم» روي آنها باقي ميماند. اين طردشدگي و منزوي شدن، افرادي را كه برچسب خوردهاند به طرف گروه افراد منحرف ميكشاند تا با افرادي سركنند كه داراي سرنوشت يكسان و وضعيتي مشابه او هستند، شركت در خرده فرهنگ كجرو راهي براي كنار آمدن با وضعيتهاي نااميد و دلسرد كننده و براي يافتن حمايتهاي عاطفي و پذيرش فردي است. اين همراه شدن با يك گروه افراد منحرف تصوير از خود فرد را به عنوان منحرف استحكام ميبخشد و يك شيوه زندگي توأم با انحراف را در پيش ميگيرد و از انحرافات به منظور دفاع در مقابل جامعه متعارف استفاده ميكند.(Horton & Hunt, 1984:174/Vander Zandn, 1996:145) بطور خلاصه نظريهپردازان برچسب ميگويند كه پاسخ يا عكسالعمل اجتماع به يك عمل، نه خود رفتار، انحراف مشخص و تعريف ميكند، هنگاميكه رفتار مردم به عنوان رفتاري كه از هنجارهاي متعارف دور است، ارزيابي شد اين كار «زنجيرهاي از عكسالعملهاي اجتماعي را سبب ميشود» و ديگر افراد اين رفتار را تعريف كرده، ارزيابي ميكنند و برچسب بر آن ميزنند، به طور كلي، انحراف بستگي به اينكه چه قوانيني را يك جامعه انتخاب و در چه موقعيتها و در مورد چه افرادي مورد تأكيد قرار دهد. اهميت عمده تماشاگران و ناظران اجتماعي اين است كه آيا عمل فرد به عنوان منحرف برچسب ميخورد يا نه. پس به نظارت اجتماعي، ماهيت قوانين و برچسبهايي كه به افراد زده ميشود توجه شده است و بر اين امر تأكيد دارند كه آنچه كه براي يك نفر كجرو به حساب ميآيد ممكن است از نقطه نظر ديگري كجرو نباشد. (Vander Zanden, 1996:145)
كاربرد نظريه برچسب:
از نظر گروهي از نويسندگان، نظريه عكسالعمل اجتماعي نشان ميدهد كه چگونه يك عمل انحرافي شروع يك سلسله وقايعي است كه الگوي انحراف را عميقتر و قابل قبولتر كرده است.
(Horton & Hunt, 1984:174)
وليام چمبليس (1973) از تئوري برچسب براي توضيح برداشتها و تعاريف متفاوت كه اعضاي جامعه از رفتار دو گروه نوجوانان ارائه ميدهند، استفاده ميكند. او فعاليتهاي گروه سينتز كه يك گروه تبهكار سفيد پوست 8 نفره از پسران طبقه بالا بودند و گروه رافنكز يك گروه تبهكار سفيد پوست 6 نفره از پسران طبقه پايين را مورد مطالعه قرار داد. گرچه اعمال بزهكارانه گروه اول مشابه اعمال گروه دوم بود ولي هميشه گروه دوم بود كه درگير مشكلات ميشد و به عنوان منحرف شناخته شده بود.
چمبليس چنين نتيجهگيري ميكند: «اجتماع به گروه رافنكز به عنوان پسران شرور نگاه ميكند. پسران اين برداشت را ميپذيزند و الگوهاي رفترا بزهكارانه را در پيش ميگيرند. يك تصور از خود به عنوان منحرف بدست ميآورند و دوستاني براي خود انتخاب ميكنند كه اين تصور از خود را تأييد ميكنند، هر چه بيگانگي و جدايي آنها از جامعه بيشتر ميشود آزادي آنها در ابراز بياحترامي و خشونت در مقابل نمايندگان و جامعه قانوني بيشتر ميشود و همين بياحترامي نظر منفي اجتماع را افزايش داده و فرايند ارتكاب جرم را تداوم ميبخشد». (Vander Zanden,1996:145-146)
ارزيابي نظريه برچسب:
از نظر نظريهپردازان برچسب بيشتر مسئوليت بزهكاري جوانان متوجه رفتار خشن و ناپسند پليس، دادگاهها و كارشناسان مربوطه است كه ناخواسته به جوانان ميآموزند كه خود را بزهكار بدانند و مثل بزهكاران رفتار كنند، آيا واقعاً صحيح است؟
اين تئوري فرد را مفعول پنداشته كه توانايي تصميمگيري آگاهانه را ندارد. چنانكه ماتزا اشاره ميكند فرد منحرف به حال خود و بيپناه رها نشده است كه به گودالي بيفتد كه فرار از آن امكان پذير نيست، برعكس فرد داراي امكان انتخاب است. در بسياري از مراحل فرايند منحرف شدن، شخص خود انتخاب ميكند كه اين راه را ادامه دهد.
از طرف ديگر اطلاعات كمي درباره اينكه در اصل چه چيزي سبب رفتار بزهكارانه ميشود در اختيار ميگذارد. يعني انگيزه نخست بر كجرفتاري را مورد توجه قرار ندادهاند. نظريه برچسب توضيح نميدهد كه چرا عكسالعمل به برچسب در مرحله دومين تا اين اندازه در شخصيت فرد تأثير ميگذارد. آنچه مورد توجه است كجروي ثانويه يا دومين است كه نظارت اجتماعي مداخله ميكند و با جدا كردن فرد از ديگران با يك انگ يا برچسب اين رفتار او را در او تشديد ميكند و توضيح نميدهد كه نقش جامعهپذيري در اينجا چيست. (Horton & Hunt, 1984:175)
انحرافات را نميتوان بدون توجه به هنجارها تشخيص داد. اگر رفتاري انحرافي نيست مگر اينكه چنين برچسبي بر آن خورده باشد چگونه خواهيم توانست انحرافات پنهان و كشف نشده را طبقهبندي كنيم.
(Vander Zanden,1996:147)
3-3-2-2 نظريه انتقال فرهنگي
گابريل تارد (1904-1843) تئوري تقليد را براي توضيح انحراف مطرح كرد. تارد شدديداً تحت تأثير اين مسأله قرار گرفته بود كه تكرار چه نقش چشمگيري در رفتار انسان بازي مي كند. او مي گويد كه مجرمين نظير آدمهاي «خوب» شيوههاي افرادي را كه ملاقات كرده، شناخته يا در بارهشان شنيده اند، تقليد مي كنند ولي برعكس مردمي كه تابع قانون هستند آنها از ديگر مجرمين تقليد مي كنند.
شاو و مك كي اصطلاح «منطقه بزهكاري» را ابداع كردند و مي گويند كه در محله هاي فقير نشين شهرها، رفتار بزهكارانه يك الگوي عادي است. در چنين مناطقي جوانان ارزش ها و رفتارهاي كجرو را ياد مي گيرند و دروني مي كنند و در نتيجه جوانان بزهكار مي شوند زيرا آنها با افرادي دوستي و نزديكي ميكنند كه خود بزهكار و منحرف بوده اند. (Vander Zanden, 1996: 140-141/Horton & Hunt, 1984: 172)
نظريه ادوين ساترلند- معاشرت گوناگون: Differential Association ساترلند (1950-1883) جامعه شناسي است كه با مكتب شيكاگو در جامعه شناسي همكاري داشته و تئوري معاشرت گوناگون را بنياد نهاد. (Vander Zanden, 1996: 141) اين تئوري بر اساس ديدگاه كنش متقابل نمادي استوار شده و نقشي را كه كنش متقابل اجتماعي در شكل گيري رفتار و گرايشات انسان ها بازي مي كند، مورد تأكيد قرار مي دهد. (Vander Zanden, 1996: 141/Vold & Bernard, 1986: 209).
رفتار مجرمانه از طريق ارتباط و همنشيني با الگوهاي جنايي كه در دسترس و قابل قبول بوده و در محيط زندگي فرد (محيط فيزيكي و اجتماعي) مورد تشويق مي باشد، آموخته مي شود. (Horton & Hunt, 1984: 172)
ساترلند مي گويد افراد تا آن حد منحرف مي شوند كه در محيط هايي شركت كنند كه ايده ها، محرك ها و تكنيك هاي بزهكاري مورد قبول آن محيط باشد بعنوان مثال ياد مي گيرند چگونه مواد مخدر غيرقانوني بدست آورده، استعمال كنند و يا چگونه دزدي كنند و سپس اشياء دزدي را بفروشند.
هر چه تماس افراد با چنين محيط هايي زودتر آغاز شود (سن افراد)، تكرار تماس به دفعات بيشتر باشد (فراواني معاشرت)، ارتباط نزديكتر و عميق تر باشد (عمق معاشرت) و مدت اين معاشرت ها طولاني تر باشد (مدت زمان معاشرت) به همين نسبت احتمال اينكه آنها نيز در نهايت به يك بزهكار تبديل شوند، بيشتر است.
مسئله در تقليد صرف نيست، رفتار منحرف نه تنها آموخته مي شود، بلكه ياد داده مي شود. بنابراين اين تئوري بر اين كه چه چيزي آموخته مي شود (شامل فنون و تكنيك هاي خاص ارتكاب جرم) و از چه كسي آموخته مي شود، متمركز مي گردد. (Vander Zanden, 1996: 141)
ساترلند ادعا نمود كه از طريق فرايندهاي جامعه پذيري بعضي افراد نسبت به ديگران بيشتر مستعد ارتكاب به جرايم هستند اين افراد يك جهت گيري به سمت جرايم را دروني كرده اند كه اين جهت را از گروه هايي كسب كرده اند كه به آنها در رابطه نزديك بوده اند. اين گروه ممكن است خانواده، يا گروه بازي دوران كودكي، گروه دوستان بزرگسالي و يا همسايگان باشد كه در جامعه پذيري فرد موثرند. همچنين خرده فرهنگ هايي وجود دارد كه در آنها ميتوان راه ارتكاب جرايم را آموخت و رفتارهايي خلاف رفتارهاي رايج در جامعه را تشويق مي كنند.
هر چه روابط اعضاي خانواده سالم و از صميمت بيشتري برخوردار باشد، امكان بروز انحراف كمتر مي باشد.
(Stewart & Glynn, 1988: 140/vold & Bernard, 1986: 210-211)
يك خانواده منظم و منجسم از نظر مسئله بزهكاري به مراتب كمتر با مشكلات روبرو است تا يك خانواده بي نظم. در اين جا حمايت هاي هنجاري قوي تر است و فرصت براي آموختن و يادگيري انحرافات كمتر مي باشد.
يك اجتماع و گروه همسايگان با ثبات احتمالاً داراي درصد پايين تري از ارتكاب جرم نسبت به يك اجتماع بي ثبات مي باشد. (Stcwart & Glynn, 1988:140)
هر چه خانواده منظم و منسجم تر باشد، حمايت هاي هنجاري قوي تر و فرصت يادگيري انحرافات كمتر مي باشد.
نظريه والتر ميلر
در جوامع مختلط با خرده فرهنگ هاي متفاوت گروه ها به نسبت ارزشها و انتظاراتي كه در مورد رفتار انسان ها دارند، از هم متمايز مي شوند، ميلر (1975، 1958) اين ايده را در مطالعات خود حول اعمال غيرقانوني در ميان نوجوانان طبقه پايين بنا مي كند. در نظر وي رفتار آنان در مطابقت با الگوهاي فرهنگي است كه از طريق جامعه پذيري در محله هاي فقيرنشين و محيط شهركها كسب و دروني مي كنند. او مي گويد فرهنگ طبقه پايين براي بعضي رفتارها ارزش زيادي قائل است اينان عبارتنداز:
«دردسر- استقبال» از درگيري با پليس، مسئولين مدارس و ديگر نمايندگان جامعه بزرگتر.
«خشونت» نشان دادن مهارت در درگيري هاي شخصي و توانايي براي از عهده بر آمدن اين قبيل درگيري ها.
«با هوشي» توانايي در فريب دادن ديگران از طريق نمايش باهوش.
«هيجان» دنبال همه گونه خطرات رفتن (به استقبال خطر رفتن).
«سرنوشت» اعتقاد به اين كه بسياري از حوادث ناخوشايند زندگي خارج از كنترل انسان است و تحت سلطه شانس و سرنوشت است.
«خودمختاري» عشق به آزاد بودن از هر گونه كنترل بيروني و سرپرستي ديگران.
گرچه اين مسائل به خودي خود و الزاماً بزهكاري به شمار نمي آيند ولي دنباله روي از آنها موقعيت هايي را بوجود مي آورد كه در آن فعاليت هاي غيرقانوني احتمالاً بروز خواهند كرد.
ارزيابي نظريه انتقال فرهنگي:
تئوري انتقال فرهنگي نشان مي دهد كه رفتارهاي مردود از نظر اجتماع همانند رفتارهاي مورد تأييد از نظر اجتماعي از طريق فرايندهاي جامعه پذيري به وجود مي آيند. اين تئوري براي بعضي از اشكال انحراف كاربردي ندارد به خصوص در اشكالي كه نه تكنيك ها و نه تعاريف و تمايلات متناسب از ديگر بزهكاران كسب نشده است. نمونه ها شامل: متقلبين چك، حمله كنندگان گاهگاهي و تصادفي در بعضي مواقع، دزدي غيرحرفه اي از مغازه ها، مجرمين غيرحرفه اي و ... مي گردند. به علاوه هم بزهكاران و هم غيربزهكاران اغلب در يك محيط يكسان پرورش مي يابند. الگوهاي رفتار مجرمانه به هر دو نفر ارائه مي شود ولي تنها يكي از آن دو بزهكار مي شود (مثل دو بردار كه در يك شرايط بد و آزارنده رشد مي كنند اما يكي كشيش و ديگري يك گانگستر ميشود).
افراد ممكن است با همان الگو روبرو شوند و برداشت متفاوتي داشته باشند و رفتار متفاوتي از خود بروز دهند. (Vander Zanden, 1996: 142)
4-3-2-2 ارزيابي نظريه انتقال فرهنگي:
بلومر معتقد بود جامعه معاصر وي، اكنون به سراشيبي سقوط ارزشها و نيز به سقوط انسان و كنش متقابل نمادي كشيده مي شود، درست از همين ديدگاه بود كه بلومر سعي نمود به نكات اساسي و بنيادي آسيب هاي اجتماعي و انحرافات مرضي موجود در جامعه با ديدي تازه روبرو شود.
از نظر بلومر، واكنش افراد انساني در مقابل اشياء بر اساس معناي آنها صورت مي گيرد. وي كنش متقابل را بر سه قضيه ساده متكي مي داند:
1- افراد انساني همه در مقابل اشياء و موضوعات بر اساس معنايي كه آن اشياء براي آنها دارند، واكنش نشان مي دهند. اين موضوعات هر چيزي را كه در جهان مورد ملاحظه و توجه قرار مي گيرد، شامل مي شوند. اشياء فيزيكي نظير درخت، صندلي، ساير افراد مثل مادر، فروشنده، گروه هاي انساني از قبيل دوستان و دشمنان، نهادهاي اجتماعي نظير مدرسه يا حكومت و ... به طور كلي اوضاعي كه افراد در زندگي روزمره با آن درگير مي شوند، سراسر در زمره (شيء) تلقي مي گردند.
2- معني اشياء از كنش متقابل سرچشمه مي گيرد. بنابراين معاني نه در ذات پديده ها وجود دارند و نه در ذهن انسان، بلكه تنها در روابط متقابل اجتماعي معنا مي يابند. ما معاني را از روابط متقابل اجتماعي يعني از هنجارهاي اجتماعي و از ساخت اجتماعي- اقتصادي خانواده مي گيريم، نه از ذهنيت خودمان.
3- معاني مذكور در جريان كنش و برخورد فرد با چيزها مورد تعبير و تفسير قرار گرفته، تغيير مي كند.
هر كدام از افراد در برخورد و در كنش و واكنش با ديگري كاري را كه آن ديگري انجام مي دهد ارزيابي مي كنند و سپس سعي مي كنند رفتار و وضعيت خود را بر اساس ارزيابي خود از كنش ديگران جهت يا تغيير دهند. بنابراين كنش هاي ديگران به عنوان عامل موثر در شكل دادن كنش هاي آنان تأثير ميكند و براثر كنش ديگران ممكن است فرد وضعيت خود را رها كرده و در آن تجديدنظر كند. بنابراين رفتار ديگران در عمل فرد حضور دارد و در طرحي كه فرد براي كنش خود ترسيم نموده است، موثر واقع مي گردد.
5-3-2-2 نظريه كنترل اجتماعي- علل هيرشي از بزهكاري: Social Control
نظريه پردازان كنترل اجتماعي فرض مي كنند كه يك نظام هنجاري وجود دارد و از اين نظام است كه انحرافات بيرون مي آيد و اينكه اكثر مردم با ارزشهاي مسلط و حاكم همنوا هستند، علتش وجود كنترل هاي دروني و بيروني است. كنترل هاي دروني، عبارتنداز هنجارهاي دروني شده و ارزشهايي كه فرد آنها را مي آموزد. در اين مورد نظريه پردازان كنترل با نظريه پردازان اجتماعي شدن همفكر هستند. كنترل هاي بيروني پاداش هاي اجتماعي به خاطر همنوايي و مجازات هاي اجتماعي به خاطر انحرافات است كه فرد دريافت مي كند. اين نظريه بر اين نكته تأكيد دارد كه علقه اي فرد را به جامعه پيوند مي دهد. (Horton & Hunt, 1984: 177)
اين نظريه همنوايي را حاصل وجود پيوندهاي اجتماعي بين افراد جامعه و اعمال انواع كنترل از طرف جامعه بر افراد دانسته و ناهمنوايي را ناشي از گسستن پيوندهاي شخص با نظم قراردادي جامعه مي داند.
تراوس هيرشي معتقد است كه كجروي معلول ضعف و يا گسستگي تعلق فرد به جامعه است. هيرشي بحث مي كند كه ضرورتي ندارد انگيزه براي بزهكاري را توضيح دهيم زيرا «ما همگي موجواتي هستيم كه همه به طور طبيعي قادر به ارتكاب اعمال جنايي هستيم». او مي گويد افرادي كه با گروه هاي ديگر مثل خانواده، مدرسه و گروه همسالان رابطه قوي و محكمي دارند، كمتر احتمال دارد مرتكب اعمال بزهكارانه شوند او چهار حلقه اجتماعي را مطرح كرد، كه عبارتنداز عقيده يا باور ، دلبستگي و تعلق ، تعهد و مشغوليت . (Vold & Bernard, 1986: 241)
منظور از عقيده: ارزش هاي دروني شده است هر چه عقيده محكتمر باشد، احتمال انحراف كمتر است. (Horton & Hunt, 1984: 177) هيرشي مي گويد: «شخصي كه كمتر معتقد به اطاعت از مقررات باشد با احتمال بيشتري قانون را نقض مي كند».
دلبستگي يا تعلق: دلبستگي و عاطفه و حساسيت نسبت به ديگران است و عنصر اساسي براي دروني كردن ارزشها و هنجارهاست.
تعهد: سرمايه گذاري معقول فرد در جامعه و احتمال خطري كه وجود دارد زماني كه خود گرفتار رفتار كجرو مي شود. (Vold & Bernard, 1986: 241-242) تعهد، پذيرفتن هدف هاي قراردادي كل جامعه مي باشد.
مشغوليت: مشغوليت به فعاليت هاي فرد در نهادهاي اجتماعي همچون كليسا، مدرسه و سازمان هاي محلي اشاره مي كند. (Horton & Hunt, 1984: 177) اين عنصر مبتني بر مشاهده اين برداشت عمومي است كه «دستان بيكار كارگاه شيطان و شر ميباشد» و اين كه مشغول بودن، فرصت براي فعاليتهاي بزهكارانه را محدود مي كند. (Vold & Bernard, 1986: 242)
بين بيكاري و شدت بزهكاري همبستگي وجود دارد، هر چه فرد در هر يك از اين عناصر نقش مهمتري داشته باشد احتمال ارتكاب به انحراف كمتر است.
دياگرام متغيرها و روابط علي تئوري هيرشي
هيرشي گزارش مي دهد كه در كل، اينجا ارتباطي بين فعاليت هاي بزهكارانه گزارش شده و طبقه اجتماعي وجود ندارد به جزء آن كه بچه ها از فقيرترين خانواده ها احتمال بيشتري دارد كه منحرف شوند.
همچنين تأثيرات وابستگي به والدين، مدارس و گروه همسالان را روي اعمال بزهكارانه گزارش شده، تحليل مي كند و در مي يابد كه بدون توجه به نژاد و طبقه و بدون توجه به بزهكاري دوستان، پسراني كه شديداً وابسته به والدين شان هستند كه كمتر احتمال دارد مرتكب اعمال بزهكارانه شوند نسبت به پسراني كه وابستگي كمتري دارند. (Vold & Bernard, 1986: 242) هر چقدر دلبستگي بين والدين و فرزند ضعيف شود، شدت بزهكاري فرزند بيشتر ميشود.
از نكات گفته شده، نتيجه مي گيريم كه:
- كاهش صميميت در روابط متقابل اعضا خانواده روي ميزان بزهكاري تأثير مثبت دارد.
- بين اعتقادات اخلاقي و شدت بزهكاري رابطه معكوس وجود دارد.
- بين همبستگي ميان اعضاء و ميزان كنترل رابطه مستقيم وجود دارد (هر چقدر همبستگي ميان اعضاء بيشتر، ميزان كنترل هم بيشتر مي باشد).
- هر چقدر ميزان كنترل بيشتر باشد، بزهكاري كمتر است.
:: موضوعات مرتبط:
تحقیق و پایان نامه و گزارش کار ,
,
:: برچسبها:
رابطه بین طلاق والدین و بزهکاری فرزندان ,
:: بازدید از این مطلب : 5377
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1